فریبا صدیقیم – آمریکا
که بروم جلوی پنجره و بیاختیار چشم بدوزم به سگ خانهٔ همسایه. که ببینم تکهپارچهای روی طناب باد میخورد و دور خودش میپیچد. که آن پارچه چه رنگی داشته باشد؛ زرد باشد یا نه فرقی هم نکند. فقط مهم این باشد که باز یادم بیاید: «باید میرفتم گم میشدم.»
گفت: «آره. باید میرفتی گم میشدی.»
و شلاق بهشکل ماری که برقصد، از پیشانی تا چانه پایین آمد: «حرامزادهٔ پدرسوخته.»
زرد گفت: «هستم، آقا! هستم.»
گوشهایم را گرفتم. چشمهایم را بستم و باز تمام راه را دویدم. صدای گردش دَوَرانی شلاق دنبالم کرده بود. فشفش میکرد و پابهپایم میدوید. سرتاسر خیابان را دویدم بالا، دویدم پایین، اما باز رسیدم به همان نقطه؛ به آن تعمیرگاه که مثل زخمی تازه و باز، توی آن خیابان دهان باز کرده بود. همهچیز توی زرد پیچ میخورد و میچرخید. ایستادم توی چهارچوب در، به نگاهکردن؛ صد بار!
شلاق چرخ میزد و پایین میآمد: «بگو غلط کردم، بگو پدرسگ!»
«غلط کردم سرکار، بهخدا غلط کردم!»
توی محوطهٔ نیمهتاریک مغازه، سایهروشن چهرهها همدیگر را میبلعیدند و گاه از دل هم بیرون میزدند. بلوز نخی زردش به تن چسبیده بود و طرهٔ عرقکردهٔ موهایش هرلحظه به طرفی از پیشانی میلغزید. شلاق که بالا میرفت، تا چرخی بزند و برگردد پایین، سرش را پایین میبرد و شانههایش مثل حجمی از گل فرو مینشست. کنار گونهٔ راستش خطی از شلاق جا مانده بود.
از پشت پنجره کنار آمدم و خودم را انداختم روی مبل. پاهایم را توی دلم جمع کردم و زانوها را بغل کردم. یک وقتهایی کوچک و مظلوماند (اتفاقات را میگویم) و شاید بههمین خاطر است که میخواهند حقشان را تا آخر عمر از آدم بگیرند. آنوقت سمج و موذی، مثل یک بچهٔ شیطان که بخواهد قایمباشکبازی کند، بهشکل یک لکهٔ محو میآید و گوشهای از مغز جا خوش میکند و تا آخر عمر تاریکروشن میشود که بگوید با همهٔ کوچکی هستم که باز یادت بیاید: «باید میرفتم گم میشدم، اگر کمی تاب میآوردم، اگر چیزی نمیگفتم… »
«آره. باید میرفتی گم میشدی.»
و آن خیابان، باز توی ذهنم دراز شد تا تمام ماشینهای اطراف را توی خودش بمکد و بریزد توی خیابان اصلی؛ مثل هرروز را، مثل من را و آنروز را.
از سر خیابان که پیچیدم، سرتاسر دیوار بود و بعد آن تعمیرگاه تکافتاده و لعنتی و باز تا انتها دیوار. چندقدم پایینتر یک تلفن عمومی، مثل غدهای از دیوار یکدست زده بود بیرون. سکه را از توی کیف درآوردم و توی قُلک انداختم. بند نشد. سرید و افتاد پایین. دوباره و سهباره. گرما تا عمق سلولهای مغزم نفوذ کرده بود و بیتابم میکرد. از سر و رویم عرق میریخت. سکه را برداشتم. به چپوراست نگاه کردم. راه افتادم. آسفالت خیابان داغ بود و ملتهب. نزدیکتر که رسیدم، دیدمش که مثل مجسمهای تنها روی سکویی کنار جوی آب نشسته. سرش پایین افتاده بود و با دستهای سیاه و چرب، با تکهآهنی ور میرفت و با هر حرکت، بلوز نخی زردش، روی تَنَش چین میانداخت و صاف میشد. جلوتر رفتم. بازوی آفتابسوخته و مسی، از آستین کوتاه بلوز بیرون زده بود و بادقت پیچی را لابهلای انگشتان میچرخاند. تکنشستنش در آن ظهر تبکرده و داغ، با آن عضلات خوشفرم و آن طرز خمشدن، شکل غریبی را توی ذهنم ایجاد کرد. ایستادم و نگاهش کردم. به ذهنم فشار آوردم تا بفهمم چه چیزی باعث شده که این صحنه آنقدر عجیب باشد. صحنهای که بیاراده به یک موقعیت ناشناخته پیوندم میداد. به چیزی که انگار تازه متولد شده باشد.
نفهمیدم. شانههایم را بالا انداختم و دوباره راه افتادم. دو قدمی بیشتر با او فاصله نداشتم. هوا خفه و سنگین بود و تمام دنیا انگار در همان خیابان خلاصه شده بود؛ در پسر جوانی که خم شده بود و با تکه آهنی ور میرفت.
«ببخشید، آقا! شما توی مغازه تلفن دارید؟»
سرش را بلند کرد و زل زد توی چشمهایم. نگاهش لابد سرتاپایم را برانداز کرد که احساس کردم برق عجیبی من را گرفت. از جا بلند شد. قد بلند و کشیدهاش را صاف کرد و با حرکت کندی دستها را بهطرف در تعمیرگاه دراز کرد: «بفرمایید تو!»
روی بلوزش، جابهجا، لکههای سیاه، نقشهای مبهمی ساخته بودند که با هرحرکت توی هم میلولیدند. مانند ابرهای گرهخوردهای که تا آخر عمر قرار است یکجا بمانند. شاید روغن گریس بود یا روغن موتور؛ هرچه بود، چسبناک و لزج به بلوزش چسبیده بود. خم شد و شلوار تنگش را که تا بالای قوزک، بالا کشیده بود، صاف کرد. پشت کردم و از عرض پیادهرو بهطرف در تعمیرگاه رفتم. پشت سرم انگار او را میدیدم که با پاهای لَخت دنبالم میآمد.
«هاپ هاپ، هاپ هاپ.»
… که سرم را از روی زانوهایم بلند کنم و به پارس خفهٔ سگ، از خانهٔ همسایه، گوش کنم. که بروم کنار پنجره و زن همسایه را ببینم که با سبدی از گوشت، پلههای حیاط را بالا میرود. که سگ بدود دنبالش و زن دستهایی را که به گوشت مالیده جلوی پوزهاش بگیرد و دست بکشد روی سرش (رقتانگیز). که بشنوم (بیدلیل): «ترق ترق ترق.»
زرد با یک لگد پرت شد ته تعمیرگاه. سرش داشت میخورد به هرهٔ آهنی پلههایی که به زیرزمین ختم میشد. با یک حرکت خودش را توی هوا قاپید و تلوتلو خورد آنطرفتر. درست کنار همان میز؛ آنجا که من آنروز در دایرهای از «زرد» گرفتار مانده بودم و دستوپا میزدم.
گفت: «بفرمایید!» و پشت سر حسش کردم که آرام و با تأنی قدمی به جلو برمیداشت. به دوروبر نگاه کردم. دورتادور مغازه را قفسهبندی کرده، و کنار دیوار چندحلقه لاستیک را خوابانده بودند. توی قفسهها خردهریزهای زیادی بود که اسمهایشان را نمیدانستم، اما انگار موج مردانهای از آنها متصاعد میشد و در نهایت به او میرسید. بوی جادهها را میداد. بوی کامیونهایی را که در شب، در تاریکی جادهها پیش میراندند و تنهایی و صدای گرگ را در ذهن تداعی میکردند. آدم را به یاد تصویر اتوبوس میانداخت که معلق زده باشد و در سکوت، روی صخرهای پادرهوا مانده باشد. بوی جاده میآمد. بوی…
که بو بکشم، بو بکشم که… که چشمم را از زن همسایه بگردانم. که هرچه فکر کنم این اتفاق چه فرقی با اتفاقات دیگر دارد، که اینقدر سمج به یادت چسبیده است و فقط میتوانی در معرضش باشی که تا ته عمر چیزی نامنظم، اما مداوم توی ذهنت تاریکروشن شود. که پنجره را بهشدت ببندم تا صدای بههمخوردن آن شاید نگذارد که بشنوم: «تلفن آنجاست، روی میز.»
صدایش بم بود و میلرزید. از دریچهٔ بالای مغازه، آفتاب بهصورت باریکهای از گردوغبار جلویم خطی مبهم کشیده بود و انگار راه را نشانم میداد. سایهٔ کجومعوجی روی زمین پهن شده بود. بدون آنکه پشت کنم، میدیدمش که کنار چهارچوب در ایستاده. دستش را بالای سر، به آن گرفته و خود را روی آن یله داده است. بهطرف میز مستطیلشکلی در ته مغازه رفتم. جلوی میز را طبقهطبقه کارتنهای مقوایی چیده بودند و تنها باریکهای از میز پیدا بود. پشت میز که ایستادم، کارتنهای مقوایی مانند تیغهای محکم، از دنیا جدایم کرد. انگار هیچوقت از آن نبودهام. از گرما نفسم بند آمده بود. کلافه بودم. گوشی را برداشتم و شمارهگیر را تندوتند چرخاندم.
«الو، بفرمایید!»
تا خواستم به صدای آنطرف سیم جواب بدهم، ناگهان چیزی روی انگشتانم که روی میز بود راه افتاد. انگار ناشیانه توی تاریکی داشت دنبال چیزی میگشت. سرم بیاختیار و بهسرعت بالا رفت. همهجا زرد بود.
مشتی کوبیده شد روی گیجگاه چپ و بعد بلافاصله طرف راست: «مگر خواهر-مادر نداری، مادرسگ؟!»
«ندارم سرکار، بهخدا ندارم!»
«پس بگو از زیر بته بهعمل آمدهای. میخواهی مثل یک کرم زیر پا لهت کنم؟»
از دماغش خون زده بود بیرون و دو باریکهٔ کوچک، گوشههای دهانش راه افتاده بود. موهای چسبناک و خیس به پیشانیاش چسبیده بود. با دست سر را سپر گرفته بود و کلمات را جویدهجویده بیرون میریخت: «نوکریات را میکنم، سرکار! نوکریشان را میکنم.»
«خودت را به موشمردگی نزن، مارمولک! پاشو بنویس!»
دستها مثل کرم روی شانههایم پیش میرفت. تمام مغازه زرد بود. فاصلهٔ بین من و محیط زرد بود. پهنای بین میز و دیوار را زرد پوشانده بود. دستها راه میرفت. زبانم خشک شده بود و بهدنبال قطرهای آب میچرخید. صدای مردانهٔ آنطرف تلفن داشت حرف میزد؛ انگار با خودش. خفه شده بودم و تمام بدنم از حرکت ایستاده بود. صدای مردانهٔ آنطرف… دستها…
«پدرت کجاست، کرهخر؟ آدرسش را بده.»
«پدر ندارم، سرکار! بهخدا ندارم!»
«بیپدرومادر! پس گه بخور و بنویس!»
«چشم سرکار، مینویسم! هرچه بخواهی مینویسم. شما فقط به استادم چیزی نگویید.»
بلوز خیس و زرد هردم به تن میچسبید و از آن جدا میشد. چشمها لابهلای زخمها دودو میزد. حالا چندشکاف عمیق روی گونهها، عمودی و اریب، همدیگر را قطع میکردند و مانند ریلهایی ناهموار، از هم فاصله میگرفتند. زبان مدام خشکی لبها را میلیسید.
«هاپ هاپ، هاپ هاپ.»
صدای پارس سگ باز بیاراده کشیدم بهطرف پنجره. سگ با چشمان نیمبسته و خمار، کنج بالکن نشسته بود. سایهٔ آروارههای مرد همسایه روی دیوار، مثل گازانبری باز و بسته میشد. چشم دوختم به اتاقکی با شیشههای مربعشکل که از پشتبام روبهرو قد کشیده بود. ناگهان دیدمش. در یکی از قابهای اتاقک، روی سکویی با شانههای خمیده نشسته بود و با تکهآهنی ور میرفت. روی طناب پشتبام دو پاچهٔ شلوار آبچکان و یک زیرپوش زنانه، در کنار انبوهی از ملافه آویزان بود. ملافههای سفید در مقابل باد میرقصیدند و نرم و پُرادا طوری به خودشان کشوقوس میدادند که انگار میخواهند خود را از بند رها کنند. کمی آنطرفتر، در کنار آن بازوهای آفتابسوخته، دو آنتن روی هم افتاده، و همدیگر را توی هوا بغل کرده بودند. پلکهایش روی هم افتاده بود و قطرات درشت عرق از طرهٔ موهایش میچکید. طرح مبهم هیکل زنی، چیزی را توی هوا کشید و او را از قاب پنجره پاک کرد. نگاه کردم؛ قاب، خالی بود و او از شیشهٔ تمامشکستهٔ پنجره پریده بود.
«رنگت پریده. حواست سر جایش نیست. نمیخواهی بگویی چه شده؟»
به شوهرم نگاه کردم که بشقابها را در دو طرف میز، روبهروی هم میچید. دیس پلو را روی میز، کنار سبد سبزی گذاشتم و سر جایم نشستم. زیر نگاه سمج شوهرم اسیر مانده بودم. نگاهش خیره، نافذ و سنگین بود. بدون اینکه چشم از من بردارد، کفگیری پلو توی بشقاب ریخت. بلند شدم. بطری آب را برداشتم و از فاصلهای زیاد آب را توی لیوانها سرازیر کردم که شاید صدای ریختنش کمی حواسمان را پرت کند. اولش نمیخواستم چیزی بگویم. نگاهش کردم که با کارد، گوشت توی بشقابش را تکهتکه میبرید و به دهان میبرد: «چرا نمیگویی چه شده؟»
تمام نیرویم را جمع کردم که حرفی بزنم، اما چیزی داشت توی دلم را کش میآورد و پخشوپلا میکرد. بلند شدم و دویدم بهطرف دستشویی. تمام سطح گرد و سفید دستشویی پر شد از ذرات صورتی و زرد و قهوهای. وقتی روی مبل افتادم، همهچیز را بالا آورده بودم که کارد و چنگال را پرت کرد توی بشقاب نیمهتمامش. کلافه، چند دور اتاق را بالا و پایین رفت. پشت سر هم سیگار کشید و توی بشقاب غذایش خاموش کرد. روی مبل بیحال افتاده بودم و با دستهایی که میلرزید، لیوان آب قندی را که برایم درست کرده بود، بهطرف دهان میبردم و جرعهجرعه و بهزور مینوشیدم. مشتش را گره کرد: «نباید آرام میایستادی. باید مشت میکوبیدی توی صورت آن حرامزاده!»
دستم انگار فلج شده بود و تا آخر عمر در دو طرف بدنم آویزان میماند. مثل مجسمهای به روبهرویم خیره مانده بودم. مردمک چشمهای درشت و سیاه پسر جوان مست و خمار میچرخید و دریچهٔ سیاهش انگار باز میشد و من را توی سیاهی میمکید. گیج بودم و نمیفهمیدم او آنجا چه میکند. نمیفهمیدم خودم آنجا چه میکنم و چرا تمام محیط، آنطور به زردی میزد. در یک محفظهٔ کوچک و خفه بین او و دیوار و کارتنها گرفتار شده بودم و عرق میریختم. شانههایم زیر فشار دستهایش مثل کوه سنگینی بود که داشت ذرهذره فرو مینشست. با یکحرکت سریع و ناگهانی بلوزش را از سر کشید بیرون و از بالای سر پرت کرد. انگار گرد زردی را توی هوا پاشیدند. موهای تازهروییدهٔ سینهاش مثل جنگل نیمهلختی سبز و عریان شد. لعابی از گرما سراسر جنگل سبز و زرد را پوشانده بود. توی هالهٔ زرد دستوپا میزدم و گیج میخوردم. انگار لُخت شدهام و توی شهر میچرخم. مثل خوابهایم که گاه نیمهبرهنه و هراسان، در حالیکه تنها یک لباسِ زیر تنم را پوشانده، توی خیابانها راه افتادهام و از نگرانی و ترس نمیدانم به کجا پناه ببرم. میدوم. از فرط خستگی از نفس میافتم، اما باز به مقصد نامعلومی میدوم؛ تا شاید تنپوشی را پیدا کنم و خودم را از شر نگاههای مبهم و ناپیدای دوروبرم خلاص کنم؛ اما نمیشود. انگار همهٔ عالم با نگاهشان دارند تعقیبم میکنند و من از روی پلهای چوبی و شکسته، که هردم ممکن است من را به نقطهٔ نامعلومی پرتاب کنند، عبور میکنم و تپههای کوچک و بزرگ و باستانی را طی میکنم و بلاتکلیف آنقدر گیج میخورم تا شاید شانس بیاورم و عاقبت از خواب بیدار شوم. اما حالا خواب نبودم. خواستم به تخت سینهاش بکوبم؛ نشد. خواستم دست بیندازم و کارتنها را پخش زمین کنم؛ نشد. نفس توی سینهام حبس بود و فقط نگاه میکردم. به چشمان تبزدهای که لهله میزد و از توی آن آتش میریخت.
«هاپ هاپ، هاپ هاپ.»
که… که… که…
روبهرویم پلههای باریک و پیچدرپیچ آهنی، کف را به زیرزمین میچسباند. گاهبهگاه صدای ساییدن چرخهای اتومبیلی روی سطح ناپیدای خیابان شنیده میشد. انگار از فضای ناپیدا و وسیعی پیدایَش میشد. به ما که میرسید، مکثی میکرد و آنگاه در جادهای که مدام باریک و باریکتر میشد سرعت میگرفت و عاقبت در باریکهای سیاه محو، و در اعماق تاریکی گم میشد. توی مارپیچ پلهها گیج میخوردم. سرتاسر پلهها را با سر پرت میشدم پایین و پهن میشدم کف زمین و باز… خواستم جیغ بکشم، نشد. پسر جوان دستها را چرخاند روی شکمش.
«مثل یک کابوس بود. یک کابوس.»
بشقاب غذای نیمخورده را که سیگارها روی آن خاموش شده بود، کناری زد و آمد کنارم نشست. لیوان آبقند را از دستم گرفت. دست گذاشت روی شانههایم: «باید عکسالعملی نشان بدهیم. میدانم اینطور راحتتر میشوی.»
گفتم: «با کتک زدن او؟»
دستهایم رفت روی تخت سینهٔ پسر جوان. بهجای آنکه عقب برود، جلوتر آمد. سرش خم شده بود طرف من و نفسنفس میزد. دوباره از پلههای آهنی روبهرو تا ته غلتیدم پایین. فضایی سنگی سریده بود بین من و او که مدام دستهایم را به عقب پس میزد. قدرت حرکت نداشتم. صداهایی از گلوی پسر جوان بیرون میآمد که معلوم نبود جیغهایی بریده است، یا کلماتی آرام یا هیچ.
سرکار گفت: «خیالت راحت باشد، آبجی! روزگارش را سیاه میکنیم. شما فقط بگو بله!»
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. شوهرم بهجای من گفت: «بله!»
«اما آبجی! شما بایستی با ما بیایی توی مغازه و نشانش بدهی.»
گفتم: «نه، نه! نمیتوانم.»
«نمیتوانم یعنی چه؟ باید بیایید تو، بایستید جلویش، چند تا چک جانانه بزنید توی صورت این کثافت. سیر که شدید و دلتان خنک شد، بعد نوبت ماست.»
به صورت پهن و مربعشکلش نگاه کردم. تمام اشکال هندسی در صورتش جمع شده بودند و شکلبهشکل میشدند: «خوب، چه میگویید آبجی؟»
«نه، نمیتوانم.»
«برای چه؟» و با تردید و تعجب به شوهرم نگاه کرد.
«چهطور بگویم؟ آمدن آنجا برایم سخت است؛ خیلی سخت.»
«ملتفتم، آبجی! اما نترس. دیگر جرئت ندارد تکان بخورد. چه برسد به… لا اله الا الله… »
«نه، موضوع این نیست، نمیتوانم.»
بین دیوار و میز را پوشانده بود و با چشمهای نیمبسته و خمار نگاه میکرد. دستهایش روی شکم میلغزید. چشمهایش حالتی داشت که انگار با دنیای بیرون هیچ ارتباطی ندارند. بریدهبریده نفس میکشید: «صبر کن بابا! جوش نزن، پولش را میدهم. پولش را میدهم.»
سرکار گفت: «باشد آبجی، نیا. حداقل که میتوانی از دور نشانش بدهی.» بهآرامی سرم را تکان دادم. رد «زرد» را که میگرفتند، حتماً به او میرسیدند. آنها که رفتند، از شوهرم پرسیدم: «اینها را از کجا پیدا کردی؟»
گفت: «جوینده یابنده است. دههزارتومان به آنها دادم تا دمار از روزگارش دربیاورند.»
دو نفر بودند. نفر دوم حرف نمیزد. خلال نازکی را لای دندانها میفشرد و گاه به آن مک میزد. گاه پابهپا میکرد و دستش را توی جیب شلوار میکرد تا از بودن چیزی اطمینان پیدا کند.
پرسیدم: «حالا میخواهند چهکار کنند؟»
پاکت سیگار را از جیب بلوز زردش درآوردند و پرت کردند بهطرف دیوار. دو سیگار از توی پاکت افتاد بیرون. جا خورده بود و عقبعقب میرفت. مشت آمد و چسبید درست زیر چشمش: «مزاحم ناموس مردم میشوی، بیپدر!؟»
زرد چسبید به دیوار. صدای خشدار دستی چسبید روی پوست. پنجهای سرخ روی گونههایش شکل گرفت. تکههای سیگار زیر پا له میشد. «زرد» گاه تلوتلو میخورد، گاه مچاله گوشهای میافتاد و گاه سکندری میخورد. سگها با چشمان وغزده دورش میچرخیدند و پارس میکردند. باریکهای از خون روی بلوز زردش عبور میکرد. سگها هاپهاپ میکردند و میچرخیدند. بلوز خیس، نقطهبهنقطه به تنش میچسبید و باز میشد. ابرها توی هم میلولیدند، اما گرما غوغا میکرد. زرد گفت: «آخ!»
«خفه شو، پدرسگ!»
«پدر ندارم، سرکار!»
چشمها را بستم و گوشها را گرفتم. ماشین سرعت گرفته بود و من خودم را به پشتی صندلی چسبانده بودم. از پشت فرمان نگاهم کرد. توی خیابان دراز تنها یک تعمیرگاه بود و پیادهرو. تا چشم کار میکرد پر از سگهای قهوهای و سیاه که دنبال هم لش میزدند و پارس میکردند. انگار سگهای مست به شهر حمله کرده بودند. هرچه جلوتر میرفتیم، خیابان باریک و باریکتر میشد. توی خیابان هیچکس نبود. هیچ اتومبیلی حرکت نمیکرد. تنها ما بودیم که با سرعت خیابان دراز را طی میکردیم و آن دورترها یک تعمیرگاه بود و «زردی» مچالهشده، گوشهٔ مغازه و بیرون، کنار جوی آب، طرح جدیدی از مجسمهٔ داوود که قاب گرفته بودند و یکی که هی تکرار میکرد: «باید میرفتی گم میشدی!»
باریکهای سیاه، در انتهای نامعلوم خیابان ما را به خود جذب میکرد. تعمیرگاه معلق و دور بهنظر میرسید. لحظهای بعد گم و محو شده بودیم. گفت: «حالا کمی راحت شدی؟»
پایان
گزارش از جلسهٔ نقد و بررسی این داستان را در اینجا بخوانید